جمعه ساعت 10بود که رسیدم مصلا.چادرمو عوض کردم و به دیوار تکیه دادم.تا خطبه ها شروع بشه اول سوره یس وبعدشم الرحمن روخوندم.تقریبا"وسطای زیارت عاشورا بودم که چشمم افتا د به چهره ی یکی از دوستای دوره ی دبیرستانم.ِِزیارت عاشورا رو تموم کردم و رفتم پیش دوستم.هردومون از اینکه همدیگرو بعد از چند سال دوباره میدیدیم خوشحال بودیم.
بعد از ردوبدل کردن اطلاعات شخصی!رفتیم سراغ بقیه بچه ها ی کلاس.شکرخدا همه شون خوب وخوش وموفق بودن.در ضمن فهمیدم پری دوست صمیمی منم داره تو حوزه درس میخونه.همه چیز خوب وو خوش داشت ژیش میرفت که لیلا گفت:ولی دو سال پیش مینا ...با خواهر و برادرش با یه ماشین تصادف میکنن و همه شون فوت میکنن.
...
آنی ،زهره ،زهرا و حالام مینا...
مینا دوست دوره ی دبیرستانم بود.یادش به خیر کلاس هلال احمر: هردوتامون رتبه آوردیم ولی روزآزمونش من امتحان داشتم ،همینم شد که مینا رفت برای مسابقه و برنده شد.
زهرا دوست دوره ی دبستانم بود؛روز جشن تکلیف قرار شد من و زهرا و اکرم شعر دوازده امام رو با هم بخونیم.وسط شعر بود که هرکدوممون یه چیزی میخوند.پشت میکروفن سه تامون زدیم زیر خنده.بنده خدا مربی مون دیده بود ما چقدر شعر رو خوب شروع کردیم تندوتند ازمون عکس میگرفت و حواسش نبود ما چی میخونیم.هنوزاون عکس شعر خوندنمون رو دارم.
3ماه پیش زهرا و حاج آقاشون و نی نی کوچولویی که حتی قدم یه دنیای ما نذاشت باماشینشون تصادف میکنن ولی زهرا وبچه ی توراهش میمیرن.
یادش به خیر! با زهره چه رقابتی میکردیم سر شیمی.کلاس کنکوری شیمی میرفتیم.رقابتمون خیلی دوستانه و در عین حال خیلی جدی بود.تو کلاس مدام سرش گیج میرفت.پیش دانشگاهی مون با هم فرق داشت.بچه ها میگفتن چندبار سر کلاس حالش بهم خورده بود.کنکور رو دادیم ولی من دیگه زهره روندیدم.بعدا" بچه ها بهم گفتن: زهره 2هفته قبل از انتخاب رشته فوت کرده بود...تومور مغزی داشت ولی چیزی نمیگفت...
من و آنی هرومون یه رشته قبول شدیم اونم تو یه دانشگاه.روزاول فروردین 1385 تو جاده ساوه با خونوادش تصادف میکنن وفقط آنی فوت میکنه.هر وقت میرم باغ بهشت مادرش رومیبینم که هنوزبرای تک دخترش با سوز و صدا گریه میکنه.
بگذریم..اون رو زهمه شونو تو زیارت عاشورا و آیاتی که خونده بودم شریک کردم.
نماز ظهر جمعه رو که خوندیم مکبر مصلا گفت: بعد از نماز عصر جمعه بر پیکر" شهید جانباز صف آرایی" نمازمیت میخونیم...بعد از تموم شدن نماز تابوت شهید با یه پرچم سه رنگ مزین به نام الله رو دستها بالا گرفته شد تا با صدای تهلیل و تکبیر مردم به خاک سپرده بشه.چون ما طبقه ی بالای مصلا بودیم و جمعیت هم زیاد بود نتونستیم تا بقیه رو همراهی کنیم.ولی پیکر اون عزیز رو بقیه تا چهار راه ...بدرقه کرده بودن و از اونجا هم با ماشین به باغ بهشت برده بودن.
:: - خوشا آنانکه هنگام شهادت ...خمینی را دعا کردندو رفتند-::
یادم افتاد که:
میدونستن تو این رفتنا شاید بازگشتی وجود نداشته باشه؛میدونستن که برای باز کردن میدون مین باید سینه هاشون آتیش انفجاررو بگیره؛
میدونستن که اگه پا نداشته باشن بچه هاشون تو حسرت بدو بدو کردن با پدرشون میسوزن.میدونستن ممکنه یه روزی بیاد که اگه بچه شون بخوره زمین نتونن مثل پدرای دیگه تندی بلندشون کنن!شایدم دستی براشون نمونه که موهای دخترشونو شونه کنن!شاید چشمی نداشته باشن که بزرگ شدن بچه شون رو ببینن!شاید دیگه نتونن بدون کپسولای اکسیژن نفس بکشن!شاید...
میخوام بگم:
من و توباید عضو نداشته ی جانبازامون باشیم.من وتو باید نفسای اون جانباز شیمیایی باشیم .من و تو باید یوسفای اون نگاه های چشم انتظاری باشیم که هنوزم منتظرن عزیزاشون برگرده ...
نکنه نگاه منتظر مادر یه جاویدالاثر به سرو لباس ما بیافته و اشک تو چشاشون حلقه بزنه ...
نکنه نفسامون ناپاک بشه!آخه هوای جبهه و جهاد خیلی پاک بودا !چشای اون عزیز شیمیایی به نفسای من و توئه ها...ببین کجا خرجش میکنیم .نکنه نگاهاشونو بارونی کنیم...
نکنه با پاهامون جایی بریم که فرسنگها از بچه ی اون جانباز قطع نخاع فاصله بگیریم و دیگه نتونیم ... دلم نمیاد این جمله م رو تموم کنم .
ولی بیا تا این همه نگاه های امیدوار رو ناامید نکنیم.
:: - کوله پشتی ها بر زمین افتاده س...خالی...اما آیا سنگینی آن را بر دوشت احساس نمیکنی؟ -::
یه پرایداز راه رسید و دوقدمی من نگه داشت.منم توجه نکردم ورفتم بالاتر وایستادم .یه دفعه راننده ش از ماشین پیاده شد و گفت:مگه دانشکده نمیرین؟ دیدم بی ادبیه جواب ندم.ازطرفی بهش نمیومد آدم بدی باشه.گفتم: بله دانشکــ ... هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: بفرمائید خواهرم میرسونموتن.
گفت :ما به همه ی خواهرای محجبه ارادت داریم.بعد که سوار ماشین شدم بهم گفت: ما سربازای قدیم ایران بودیم و شما سربازای جدید ایران هستین.
به موقع دانشکده رسیدم.
پ.ن.?::-همیشه به حجابم افتخار کرده ام.خدایا شکرت.به خاطر همه ی چیزایی که بهم دادی:به خاطر ایرانی بودنم.به خاطر مسلمان بودنم.خدای خوبم!منو اونجوری که دوست داشتم باشم آفریدی پس کمکم کن تا همون جوری بشم که تو میخوای-::
پ.ن.?::- خدایا دوست دارم-::
پ.ن.?::-این عکسه رو خیلی دوست دارم. اتفاقی پیداش کردم.نمیدونم چرا دوست دارم تو همه ی پستام باشه! دوست داشتنیه مگه نه؟
خوب درس میخونم و بعدشم به خدا توکل میکنم.خدایا به امید خودت.
در مورد وبلاگ نویسی هم باید بگم : اولین وبلاگی که میخوام بنویسم.امیدوارم یه دفترچه خاطرات خوب از آب دربیاد.